هشدار وزارت بهداشت به افزایش زایمان های لاکچری تاریخ رند 99/9/9
چند کودک قرار است قربانی آخرین تاریخ رُند قرن بشوند؟
به خدا گفتم فقط بچه زنده بماند تاریخ تولدش را نمیخواهم!/چند کودک قرار است قربانی آخرین تاریخ رُند قرن بشوند؟
من حاضرم کمپین راه بیاندازم، به همهی کشور سفر کنم، با همه مادرها صحبت کنم، اصلا در تاریخ نهم آذر امسال بروم در بخش زایمان بیمارستانها بنشینم و به مادرها التماس کنم که این کار را با فرزندشان نکنند.
دنیا به همان اندازه که مدرن میشود و آدمها احساس میکنند خیلی بیشتر از گذشتگان از زندگی میدانند، به همان اندازه هم میتواند درگیر خرافات، فانتزیها و دل مشغولیهای بیهوده بشود. نمونه بارز این دلمشغولی بیهوده رفتاری است که هر بار با قرار گرفتن در یک تاریخ رند زمزمه آن در جامعه میپیچد. والدینی که تصمیم میگیرند فقط برای رند و آهنگین بودن یک تاریخ تولد ریسک بازی با جان کودک خود را جان بخرند و او را زودتر یا دیرتر از موعد یک تولد طبیعی به دنیا بیاورند.
هشدار وزارت بهداشت نسبت به افزایش زایمانهای لاکچری!
جالب این است که تب این فانتزی آنقدر در جامعه بالا گرفته است که هربار با وقوع یک تاریخ رُند در تقویم، درباره عواقب این سبک زایمان توضیحات فراوانی داده میشود اما باز هم تاریخ بعدی شاهد سیل والدینی است که برای آن روز، اتاق عمل یا بستری در بیمارستان را رزرو کردهاند. البته این تاریخهای رند تقویمی جدای از تاریخهایی است که والدین درخواست زایمان در روز و ماه مشابه با تاریخ تولد همسر، سالگرد ازدواج یا بچههای دیگرخانواده دارند.
زهره مادری است که یک بار درگیر فانتزی تاریخ رُند و مشابه برای فرزند خود شده است. حالا بعد از گذشت ۶سال میگوید حاضر است کمپین راه بیاندازد و به همه دنیا بگوید، درد و رنجی که او در زمان تولد فرزند دومش تحمل کرد و عذاب وجدانی که هنوز آن را به دوش میکشد، به هیچ فانتزی و فخرخروشی در این دنیا نمیارزد.(عکسهای این مصاحبه تزئینی است)
از همان ابتدای بارداری تصمیمم را گرفتم
الان از گفتن آن شرم دارم. اما دوست دارم بگویم تا شاید یک نفر هم تصمیم بگیرد اشتباهی را که من کردم تکرار نکند. از همان روزهای اولی که متوجه شدم فرزند دومم را باردار هستم فقط یک فکر توی سرم میچرخید. آن هم اینکه تاریخ تولدش با پسر اولم همزمان باشد. پسر اولم متولد ۲۸/۵/۸۸ است و من در سال ۹۲ فرزند دومم را در روزهایی باردار بودم که تاریخ تولد احتمالی او یکی از روزهای مرداد ۹۳ بود. تصمیم قاطع داشتم که پسردومم هم متولد ۲۸/۵/۹۳ باشد. اصلا فکر میکردم این کار خداست که اعداد اینطور در تاریخ تولد بچههایم تکرار میشود و یک جورهایی آهنگین است. از این بابت هم خیلی به خودم افتخار میکردم! به همین خاطر اصلا چیزی به جز زایمان در بیست و هشتم مرداد به ذهنم خطور نمیکرد. هیچ حرف مخالفی را هم نمیخواستم بشنوم. البته حرف مخالف چندانی هم نبود. یعنی بقیه هم از اینکه امکان دارد روز و ماه تولد پسرهایم در یک روز باشد خوشحال میشدند و یک جورهایی تشویق هم میکردند.
دکترم سعی کرد من را پشیمان کند
اولین بار این دکتر بود که سعی کرد من را از این فکر و خیال دربیاورد و گفت احتمالا دیرتر از بیست و هشتم مرداد زایمان خواهم کرد. از آنجایی که زایمان اولم سزارین بود به دکتر میگفتم من که میخواهم سزارین کنم پس بچه را زودتر به دنیا بیاورید. اما دکترم معتقد بود این کار ریسک است و بهتر است تا پایان۳۷ هفته صبر کنم. درحالی که در آن تاریخ ۳۷هفته کاملا سپری نشده بود. اما باز هم پیشنهاد کرد تا آنموقع صبر کنم و بعد تصمیم بگیرم. چون شرایط در زایمان دوم ممکن است کاملا با زایمان اول متفاوت باشد.
اما من آنقدر دلم را به این فانتزی خوش کرده بودم که در هر شرایطی میخواستم به آن برسم. الان که فکرش را میکنم اصلا حال و هوای خودم را در آن روزها نمیفهمم (خنده تلخی میکند). من یک تازه مادر نبودم. ۵سال سابقه مادری داشتم. ۲۷سال هم سن داشتم. اما مثل یک آدم کم سن و سال و غرق در رویا فکر میکردم.
با اینکه دکترم را خیلی قبول داشتم، زایمان اولم را زیرنظر او انجام داده بودم و او هم شناخت خوبی از من داشت، اما در عین اینکه به او مراجعه میکردم سراغ دکترهای دیگر هم رفتم. بالاخره موفق شدم کسی را پیدا کنم که حرفم را تایید کند و بگوید تو میتوانی بیست و هشتم مراد زایمان داشته باشی!
کاش همسرم با من مخالفت میکرد
من این ذوق و شوق تاریخ رند را به همسرم هم منتقل کرده بودم. اوایل شاید یکی دوبار شوخی و جدی به من گفت حالا خیلی هم اهمیت ندارد. اما وقتی دید من مصمم هستم دیگر حرفی نزد. وقتی بعد از زایمان آن مشکلات برای پسرم پیش آمد؛ از روی ناراحتی به همسرم اعتراض کردم و گفتم باید جلویم را میگرفتی. او هم با اینکه خیلی ناراحت بود میگفت تو مرتب درباره تولد گرفتن توی یک روز برای دوتا بچه یا اینکه با ذوق تاریخ تولدهای یکسانشان را برای دوستانشان میگویند، صحبت میکردی. من نمیخواستم خوشی تو را خراب کنم. البته اینکه هیچکدام از ما هم در جریان عواقب این زایمان نبودیم و تصور میکریم مشکلی پیش نمیآید هم مزید بر علت بود.
مصیب زده ترین روزهای زندگیم بود
باور کنید مروز آن خاطرات برایم خیلی سخت است. بعد از این ماجرا حتی به مشاور هم مراجعه کردم چون افسردگی و غم زیادی داشتم.
از سه روز قبل در یک بیمارستان خصوصی با هزینهای بیشتر که جور کردن آن کمی هم برایمان مشکل بود، برای زایمان در تاریخ بیست و هشتم مرداد وقت گرفتم. تا قبل از اینکه بیهوش بشوم خوشبخترین مادر دنیا بودم. اما بعد از به هوش آمدن فهمیدم با دست خودم چه بلایی سر فرزندم آوردم.
پسرم در NICU بستری بود. به خاطر وزن کم و مشکل ریوی. دکتر دوم که تاریخ زایمان من را قبول کرده بود گفته بود وزن کم پسرم مشکلی ندارد و بعد از تولد باید بیشتر به او برسم تا وزن بگیرد. درباره ریه هم همین را گفته بود. اما ضعیف بودن نوزاد و مشکل ریوی، او را با تشخیص نارسایی مغزی در بخش مراقبتهای ویژه نوزادان بستری کرده بود.
البته من تا یک هفته بعد از زایمان از این موضوعات خبر نداشتم و خانوادهام آن را از من مخفی کرده بودند. فقط میگفتند پسرم زردی دارد و دکتر هم گفته مادر نباید به او شیر بدهد. اصلا هم اجازه ندادند او را ببینم. بعدها متوجه شدم وقتی همسرم برای اولین بار خواسته پسرمان را ببیند، پرستار بخش فقط او را پشت شیشه بخش مراقبتهای ویژه برده، تخت نوزادی را از دور به او نشان داده و به نحوی به همسرم فهمانده است که بهتر است او را از نزدیک نبیند چون ممکن است بچه فوت کند.
گویا پسرم موقع زایمان دچار عارضه نرسیدن اکسیژن به مغز شده بود و ضعیف بودن بیش از اندازه و تکمیل نبودن ریه کار را برایش سختتر کرده بود.
به خدا گفتم تاریخ را تولد را عوض میکنم!
بعد از یک هفته وقتی دیدم اینکه اجازه نمیدهند پسرم را ببینم حالت عادی ندارد کمی به اوضاع مشکوک شدم. البته باز هم کسی ماجرا را درست و حسابی به من نمیگفت. ولی متوجه شدم که زایمان زودتر از موعد کار دستم داده است و حال پسرم خوب نیست. از بیمارستان مرخص شده بودم و وضعیت پسرم هم طوری نبود که بتوانم به او شیر بدهم. روزها با گریه و التماس به بخش مراقبتهای ویژه میرفتم و او را از پشت شیشه میدیدم. نمیتوانم توصیف کنم چقدر دردناک بود که پسرم ۱۰روزه شده بود اما نتوانسته بودم او را در آغوش بگیرم. یک بار از پرستار خواستم تخت را کمی نزدیکتر بیاورد تا صورتش را ببینم. از دیدن آن حجم لوله و دستگاهی که به یک بچه دوکیلو و نیمی وصل بود زانوهایم شل شد. مرتب به خودم میگفتم من این کار را با او کردم. حتی پرستارهای بخش مراقبتهای ویژه نوزادان هم که گویی از ماجرا خبر داشتند طوری نگاهم میکردند که خجالت میکشیدم. شاید هم آنموقع احساس من این بود چون خیلی افسرده و مصیبتزده شده بودم.
اولین بار بعد از ۱۴ روز وقتی حال عمومی پسرم کمی تثبیت شده بود اجازه دادند لباس مخصوص بپوشم و پیش او بروم، وقتی برای اولین بار از زیر یک دستگاه شیشهای و لولههای تنفسی، دستهای نحیفش که شبیه دستهای یک جنین بود را گرفتم فقط به خدا میگفتم او را به من برگرداند، اجازه بدهد صحیح و سالم او را بغل کنم و از این بیمارستان بیرون بروم. من هم قول میدهم تاریخ تولدش را اشتباه ثبت کنم! یک روز قبل یا یک روز بعد!
در واقع حاضر بودم هرکاری انجام بدهم تا مثل روزهای تولد پسر اولم او هم مثل یک بچه عادی و سالم در بغلم باشد. انگار یک سیلی خورده بودم و از خواب بیدار شده بودم اما توی بیداری هم داشتم کابوس میدیدم.
عذاب وجدان هنوز رهایم نکرده است
امسال پسر دومم شش ساله شد. یک ماه بعد از تولدش، خدا او را به ما برگرداند. این جواب نذر و نیازهای خانواده و توبههای من به درگاه خدا بود. خدا را شکر پسرم از لحاظ جسمی و مغزی کاملا سالم است و زندگی عادی دارد. اما به نسبت همسن و سالانش لاغرتر است و بدنش کمی ضعیف است. مثلا زودتر سرما میخورد و دچار بیماری میشود. واقعیت این است که برخی پزشکان ضعیف بودن جسم پسرم را به عوارض ابتدای تولد او مرتبط میدانند و برخی دیگر نه. اما من همیشه در انتهای ذهنم آن را به کاری که خودم کردم و فانتزی بیهودهای که تمام رویایم شده بود مرتبط میدانم. اینکه حتی اگر ضعیف بودن جسم او یک درصد هم مربوط به عوارض زمان تولدش باشد من هیچوقت خودم را نخواهم بخشید.
در این سالها، خدا را شکر، تا حد زیادی موفق شدهام به عوارض روحی آن روزها غلبه کنم اما به هرحال این موضوع همیشه بخشی از خاطره من است که ندانم کاری من ممکن بود باعث از دست رفتن پسرم بشود.
حاضرم به مادرها التماس کنم، کار من را تکرار نکنند
من حاضرم کمپین راه بیاندازم، به همه کشور سفر کنم، با همه مادرها صحبت کنم، اصلا در تاریخ نهم آذر امسال بروم و در بخش زایمان بیمارستانها بنشینم؛ به مادرها التماس کنم که این کار را با فرزندشان نکنند. حتی یک کودک هم زیاد است که قربانی فانتزی آخرین تاریخ رند قرن بشود. به خدا ارزش ندارد. پسرهای من هر دو متولد یک روز و یک ماه هستند و ما هرسال برایشان در یک روز تولد میگیریم. اما وقتی میبینم درحالی که همه در خانه سرماخوردهایم؛ وضعیت پسر دومم از همه ما بدتر است عذاب وجدان من را خفه میکند. در این روزهای کرونایی هم نگرانی بابت او واقعا چندین سال من و پدرش را پیر کرد. به همین خاطر است که میگویم ارزش ندارد.
بگذارید بچههایتان صاحب غیررُندترین تاریخ تولد دنیا باشند اما به جای آن، همه آنچه سهمشان از سلامتی توی این دنیا هست را داشته باشند. سهم آنها از سلامتی را حتی با احتمال بایک درصد خطا، قربانی فانتزیهای بیهوده نکنیم.
دیدگاه تان را بنویسید