غرور فقرا ،درباره دیهگو مارادونا که فقر را با تمام وجود میشناخت
یادداشتی به قلم افشین خماند
قصه او را شاید باید از آن روز شروع کرد، آن روز بارانی در شهر ناپل! این قصه اما نه در ورزشگاه سنپائولی که در یک زمین خاکی میگذرد. یک زمین خاکی که قطرههای باران آن را گلآلود کرده بود. مارادونا در این زمین گلی زد که شبیهترین گل به گلش به انگلستان است، در میانه میدان توپ را گرفت، چند نفر را دریبل زد، حتی دروازه بان را... مردی با چتری در دست به سمت او میدود، کودکانی چند... بسیاری قصه این ویدئوی عجیب در یوتیوب را نمیدانند؛ قصه این ویدئو به سال 1984 برمیگردد، مارادونا تازه به ناپولی پیوسته، یک مسابقه خیریه برای کمک به کودکان از تیم دعوت میکند تا در یک بازی دوستانه شرکت کنند، مربی ناپلی بهخاطر شرایط جوی قبول نمیکند. برگزارکنندگان میگویند اگر مارادونا نباشد پولی به کودکان نمیدهند، مارادونا میرود و در بازی شرکت میکند، بدون اجازه باشگاه!
این مسابقه آنقدر غیررسمی بود که خبرنگاری از دیهگو مارادونا بپرسد انگیزهاش از شرکت در این مسابقه چه بود؟ اما این ویدئو را اگر ببینید، شما را یاد ویدئوی دیگری میاندازد؛ ویدئویی که مارادونا پسربچهای کوچک است که دارد در یک زمین خاکی با دروازههای محقرانه روپایی میزند، همان ویدئو که در پایانش میگوید که آرزو دارد قهرمان جام جهانی شود! آن زمان مارادونا در محله ویا فیوریتو زندگی میکرد، یکی از فقیرنشینترین محلات حومه بوئرسآیرس که محل زندگی مهاجران تهیدست ایتالیایی و اسپانیایی بود؛ جایی در 40 کیلومتری مرکز کشور آرژانتین همان جایی که به مارادونا به سختترین شکل ممکن یاد داد که فقر یعنی چه؟ مارادونا در خیابانهایی که هیچکدام خبر نداشتند که آسفالت یعنی چه، با توپ فوتبال آشنا شد. در کوچه پسکوچههایی دریبل زدن را آموخت که خانههایش هیچیک آب لولهکشی و فاضلاب نداشتند. آن جایی بود که مثل هر زاغه مشابهی در آرژانتین، شهرک بدبختی (Villa miseria) خوانده میشود. خانههای این شهرکها یا دهکده یا آن چیزی که ما به آن معمولا حومهنشینی میگوییم، خانهها حتی خانههای واقعی نیستند، چیزی مثل آلونک هستند که از قلع، چوب و سایر مواد قراضه و بازیافتی ساخته شدهاند. برق این خانهها اغلب دزدی بوده و بعضا مستقیما از شبکه سراسری با استفاده از اتصالات غیرقانونی گرفته میشود.
مارادونا در ویا فیوریتو فقر را در یکی فقیرترین خانوادههای محله با تمام وجود درک کرد، پدرش مشهور به دون دیهگو، قایقران سابق، کارگر ساده کارخانهای بود که حتی برای شغل مجبور بود خانواده پرجمعیتش را از زاغهای به زاغهای دیگر کوچ دهد و به آلونکها نام خانه بدهد. دون دیهگو صبح خیلی زود از خانه بیرون میزد و دیروقت خسته به خانه بازمیگشت تا بتواند شکم 7 فرزندش را سیر کند، دون دیهگو یکبار نگذاشت که دیهگو اولین پسرش در تستهای آرژانتیوس جونیورز شرکت کند؛ چراکه اعتقاد داشت فوتبال نمیتواند آینده مالی پسرش را تضمین کند. اما مارادونا آنطور که در مستند آصف کاپادیا میگوید، خیلی زود فهمید که راه نجاتش تنها یک چیز است؛ فوتبال.
مارادونا آنقدر در تیم محلی ویا فیوریتو درخشید که مسئولان آرژانتینوس جونیورز سراغ پدرش آمدند و بالاخره او را متقاعد کردند که استعداد پسرش در فوتبال بینظیر است. همین باعث شد خانواده مارادونا گامبهگام از فقر فاصله بگیرند، به خانهای تازه بروند که باشگاه برایشان اجاره کرده، او تازه 15 سالش بود که بار خانوادهاش را بر دوش کشید، او فقر را خوب میشناخت، خیلی خوب... آنقدر که روزی بزرگترین آرزویش این بود تا برای خانوادهاش خانهای بخرد تا دیگر هیچگاه به ویا فیوریتو بازنگردند!
طرف فقیر ماجرا
او همواره نگران و مضطرب بود، همیشه به این فکر میکرد اگر همه اینها خواب باشد چه؟ اگر دوباره مجبور شوند به ویا فیوریتو برگردند چه میشود؟ همان جایی که در اولین روزهایی که راه رفتن را یاد گرفته بود، در خیابانهای بدون آسفالت درون چاه فاضلاب افتاد و عمویش میگفت فقط سرت را بالای کثافتها نگه دار!
پسر دریبلزن برای اینکه خود و خانوادهاش از فقر رهایی پیدا کند، سلاحی جز پای چپ هنرمندش نداشت، همین پای هنرمند بود که او را از ویا فیوریتو به بوئرسآیرس رساند، وقتی در شانزدهسالگی تنها ده دقیقه بعد از ورود به زمین، به خوان کابررا بازیکنی که به تیم ملی دعوت میشد، لایی انداخت، همه نگاهها را به خود جلب کرد. خیلی نگذشت تا او ستاره محبوب رسانهها شد؛ ستارهای که اکنون در جایگاهی ایستاده بود که میتوانست انتخاب کند؛ به کدام تیم برود؟ بوکاجونیورز یا ریورپلاته... بهتر است دو کفه ترازو را بهتر بشناسیم، لا بوکا اسم اسکلهای است در پایتخت آرژانتین، در اطراف این اسکله دو تیم فوتبال وجود دارد، یکی مربوط به پولدارهاست که به آن لقب میلیونرها دادهاند و نام آن ریورپلاته است. تیم دیگر اما تیم کارگران بود، تیمی که مهاجران فقیر ایتالیایی آن را تاسیس کردهاند و نام آن بوکاجونیورز است. انتخاب مارادونا باز هم تیم فقیران بود، او پیراهن بوکا را بر تن کرد. ریورپلاته به او پول خیلی بیشتری میداد، حتی قول دادند که بیشترین حقوق را به او بدهند، بیشتر از همه ستارههای سرشناس، اما دلیل او برای اینکه بوکاجونیورز را انتخاب کند یک جمله بیشتر نبود؛ دلم میخواهد برای بوکا بازی کنم.
در بوکا آنقدر خوش درخشید که در یک مدت کم همه جامهای معتبر را برای تیمش به دست آورد و بعد نوبت به انتخاب رسید، میان بارسلونا و رئالمادرید، باز هم انتخاب آن سمتی بود که کمتر پولدار بود، هرچند حضور منوتی هم در این انتخاب بیتاثیر نبود، خیلی در بارسلونا راضی نبود اما در همین مدت با بارسا قهرمان جام حذفی شد و یکبار در الکلاسیکو آنقدر خوش درخشید که هواداران تیم رئال مادرید با پارچههای سفید او را تشویق کردند؛ اتفاقی که تنها برای دو بازیکن دیگر اتفاق افتاده است؛ رونالدینیو و اینیستا.
اسپانیا خیلی برای مارادونا خوشیمن نبود، نه بهعنوان میزبان جام جهانی که با خطا روی زیکو از بازی اخراج شد و جام جهانی 1982 خیلی زود برایش تمام شد، بارسلونا هم با یک مصدومیت سخت در پایان هر سال تمام میشد، با آن دعوای سنگین در فینال جامحذفی مقابل آتلتیکو بیلبائو، دیگر جایی در اسپانیا نداشت، او باید به جایی میرفت که به شهر خودش شبیهتر بود؛ جایی در جنوب ایتالیا، همان جایی که ثروتمندهای شمال ایتالیا، آنجا را مسخره میکردند. شهری که محل مافیای بزرگ ایتالیا یعنی کاموراست، سرزمین پدرخواندهها، سرزمین مردم فقیر ایتالیا، جایی که در کوچه پسکوچههایش باندهای خلافکار در انتظار جوانان و نوجوانان نشستهاند تا خیلی زود از آنها مجرمان تازه بسازند، مارادونا به ناپل رفت، او باز هم به جایی رفت که فقر در آنجا مقابل چشمانش بود.
درخشش در سرزمین نداری
در اولین کنفرانس مطبوعاتی حضور مارادونا در تیم ناپولی، در اولین سوال رسانهها در مقابل او قرار گرفتند، از نقش مافیا در مورد انتقال او به ایتالیا پرسیدند، مارادونا با دهان باز به جدال مدیر باشگاه و خبرنگار نگاه میکرد که یک چیز تعادل را برهم زد، صدایی از بالای جلسه کنفرانس مطبوعاتی آمد، مردمانی بودند که با صدای بلند فریاد میزدند: «دیهگو! دیهگو!...» مارادونا نگاهش رو به بالا رفت و لبخندی تمام صورتش را پوشاند، او همیشه مردم را طرف خودش میدید، چرا؟ شاید چون همیشه طرف مردم بود.
شاید بهترین تصویرسازی از نقش مارادونا در ناپولی را به بیربطترین فیلم دید؛ فیلمی به نام «بچههای خیابان»، فیلمی درباره کودکانی که در گروه موسیقی زندان برای یک اجرا آماده میشوند، در صحنه انتهایی این فیلم کودکان غمزده در میان هواداران خوشحال ناپولی گیر میافتند و پسرکی با پیراهن مارادونا بیرون از ماشین زندانیان نجات یافته است، آن پسربچه پیراهن شماره 10 ناپولی را بر تن داشت؛ پیراهن دیهگو آرماندو مارادونا را...
آن پسر شاید نمایندهای باشد از همه پسرکان آن نسل شهر ناپل و شاید همه پسرکان شهرهایی مثل ناپل، همه پسرکانی که در لباسهای پیراهن شماره 10 که بر تن میکردند و پوسترهایی که بر دیوار اتاق میچسباندند، رویای دریبل زدن فقر به سوی روزهای روشنتر را دنبال میکنند. او برای آن نسل اسطوره بود، فارغ از همه خبرهایی که جسته و گریخته به گوش میرسید، مارادونای ناپل، مارادونای اسطورهای بود. این اسطوره در یک جام دیگر به نوک قله خود رسید، در جام جهانی 1986، این بزرگترین نمایش یک بازیکن فوتبال شاید در یک تورنمنت باشد.
محل تورنمنت مکزیک بود؛ جای فقیرنشین دیگری، او انگار در خیابانهایی که بوی نداری میداد، بهتر و راحتتر دریبل میزد، او در این جام به شکل استعاری تیم آرژانتین را مقابل تیمهای اروپایی به برد رساند. کشورهای ثروتمند مثل آلمان غربی، بلژیک و البته انگلستان... داستان جزایر فالکند را همه میدانند که او به فرماندهی تبدیل شد برای جبران سرخوردگی یک ملت... مارادونا در جامجهانی وقتی به جام بوسه زد، انگار همه راضی بودند.
مارادونا در ناپولی هم یک ستاره بینظیر بود، تیم همیشه تحقیرشده را بالاتر از همه مغروران شمالی یعنی دو میلان و یونتووس تورین دوبار قهرمان ایتالیا کرد و یکبار هم با شکست دادن یک تیم آلمانی یعنی اشتوتگارت قهرمان جام یوفا شد. جام جهانی 90 مارادونای متفاوتی را به نمایش گذاشت. او ژنرال لشگری بود که باید شکست میخورد اما تا فینال رفت، او بود که پایههای برد تاریخی مقابل برزیل در آن برد دراماتیک را گذاشت، او بود که تیمش را تا بردن ایتالیای میزبان هدایت کرد، او بود که با یک پنالتی و تنها با یک پنالتی به آلمان در فینال باخت و بعد از بازی اشک ریخت و ما بودیم که همراه با او اشک میریختیم.
بعد از 90 مارادونا دیگر کمتر خبر خوب داشت... مگر آن گل خاص مقابل یونان و آن شادی گل دیوانهوار مقابل دوربین...
آن روی سکه
در فیلم مارادونا به روایت امیر کوستاریکا، جایی که کارگردان از مارادونا درباره مصرف کوکایین میپرسد، او معصومانه میگوید: «من اگر کوکایین مصرف نمیکردم بازیکن بهتری میشدم» و آنگاه انگار که چیز مهمی را کشف کرده باشد، رو به دوربین میکند و میگوید که: «ما چه بازیکن بزرگی را از دست دادیم امیر!»
او فرزند فقر است، عجیب آنکه اگر این سوی فقر را دارد و یک قصه چارلز دیکنزی را رو میکند که چگونه پسربچهای از میان فقیرترین محلات، راه خودش را پیدا میکند و به اوج شهرت، ثروت، محبوبیت و افتخار میرسد، او آن سوی فقر را هم به بدترین شکل ممکن نشان میدهد، او در زندگی خود در اوج دارا بودن، داستان مطولی دارد در آنچه ممکن است در زندگی یک زاغهنشین رخ بدهد، اعتیاد، فساد اخلاقی، دوپینگ، فرزندان نامشروع و... او انگار یک مارادونای سوم را هم با خود همیشه حمل میکرد این مارادونای سوم همان مارادونایی است که قاتل مارادونای قهرمان و مارادونای الهامبخش است، او قاتل دیهگو بود... پپ گواردیولا در یکی از بهترین جملههای بعد از مارادونا گفت: «مهم نیست مارادونا با زندگی خودش چه کرد، مهم این است که برای زندگی دیگران چه کرد؟» بله این مارادونای سوم است که بخش سیاه قصه را مینویسد.
علیه سرمایهداری
در آن خانه آلونکگونه در محله ویا فیوریتو، عکس یک زن روی دیوار چسبیده شده بود، عکس این زن از خانهای به خانهای دیگر منتقل میشد، این زن «اوا پرون» بود، همسر دوم خوان پرون رییسجمهور آرژانتین... خوان پرون چپ نبود اما وعده زندگی بهتر به مردم آرژانتین میداد، در سخنرانیهای پرشور پرون حمله به صنایعی که مردم را استثمار میکردند کم نبود؛ پس بیجهت نیست که مارادونا وقتی خواست خطمشی سیاسی برای خودش بیابد، خود را مقابل سرمایهداری، امپریالیسم و همه آن چیزی میدید که مردم را مجبور میکنند در جایی مثل ویا فیوریتو زندگی کنند. خودش میگفت که من چگوارای فوتبال هستم و عکس او را روی عضلات دستش خالکوبی کرده بود و با سیگار هاوانایی آن را به مردم نشان میداد. او با فیدل کاسترو بسیار رفیق بود. علاقه مارادونا به کاسترو به اندازهای بود که بارها در صحبتهایش تاکید کرد کاسترو برای او حکم پدر را داشته است. او حتی عکس کاسترو را روی پای خود تتو کرده بود. او اتوبیوگرافی خود «الدیهگو» را به اشخاص و گروههای زیادی از جمله فیدل کاسترو تقدیم کرده است. او نوشته بود: «تقدیم به فیدل کاسترو و از طریق او به همه مردم کوبا.»
مارادونا همچنین از هواداران هوگو چاوز، رییسجمهور ونزوئلا بود؛ کسی که از او در میرافلورس استقبال کرد. مارادونا پس از این ملاقات مدعی شد با هدف ملاقات با یک مرد بزرگ آمده، ولی بهجای آن با کسی ملاقات کرده که از او هم بزرگتر بوده است.
در سال 2004، او در اعتراض به جنگ آمریکا در عراق شرکت کرد. او مخالفتش را با آنچه امپریالیسم میداند، در نشست کشورهای آمریکایی در ماردلپلاتا در ۲۰۰۵ اعلام کرد. او در آنجا با پوشیدن تیشرتی با برچسب «بوش را متوقف کنید» و اشاره به بوش بهعنوان آشغال انسانی با حضور جورج دبلیو بوش در آرژانتین مخالفت کرد. در سال ۲۰۰۷ او با حضور در برنامه هفتگی تلویزیونی چاوز از این هم فراتر رفت و گفت: «من از هرچه از آمریکا میآید، متنفرم. با تمام توان از آن متنفرم.»
مارادونا یکی از چهرههایی بود که همواره از آرمان فلسطین دفاع میکرد. به گزارش ایکنا، دیهگو مارادونا تیر۹۷ در دیداری کوتاه با محمود عباس، رییس تشکیلات خودگردان فلسطین در مسکو در حاشیه بازی فینال جام جهانی ۲۰۱۸ در روسیه با او احوالپرسی کرد. در این دیدار محمود عباس به زبان انگلیسی خطاب به مارادونا تاکید کرد که تو بهترینی و مارادونا هم درحالیکه با دست به قلبش اشاره میکرد، به زبان اسپانیایی پاسخ داد: «قلب من فلسطین است».
دیهگو مارادونا تا آخر عمر به ویا فیوریتو فکر میکرد و برای همین است که در همین مراسم بعد از مرگش اهالی ویا فیوریتو برایش سنگ تمام گذاشتند. او پسر طلایی(Pibe de Oro) ویا فیوریتو بود، مرد جوانی در این شهر بدبختی که خیلی هم به خوشبختی نرسید به خبرنگاران میگفت: او غرور ما فقراست؛ بعد با انگلیسی شکستهبسته تکرار میکند: pride of the poor
دیدگاه تان را بنویسید